طاها جون ماطاها جون ما، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره
مـــامــــان نســترنمـــامــــان نســترن، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
بـابـا شـــیـــرزادبـابـا شـــیـــرزاد، تا این لحظه: 40 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
پیمان عشق من وباباییپیمان عشق من وبابایی، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

***میوه بهشتی مامان وبابا***

اولین مسافرت تابستونی سال 91

  سلام وصد سلام به روی ماه پسر گلم عزیزم این بار هم میخوام یکی دیگه از خاطرات قشنگت رو تو تقویم زندگیت ثبت کنم البته بازم باکمی تاخیر مامانی من سعی میکنم این پست روخیلی مختصر ومفید واست بنویسم عروسک قشنگم.  ما روز 11/3/91 ساعت 5بعداظهر روز پنج شنبه به سمت ساری حرکت کردیم وبا ترافیک سنگینی که توجاده بود ساعت 12 شب رسیدیم ساری مامان مریم جون واسمون آبگوشت بار گذاشته بودن وای که چه چسبید دستشون درد نکنه ما تا 15 خرداد ساری بودیم ودوشنبه آخر شب راهی تهران شدیم سفر خوبی بود خیلی خوش گذشت نه صبر کن هنوز تمام نشده تازه میخوام از خوشگذرونی هامون واست بگم گلکم.   خلاصه..................................   فردا ظ...
16 مهر 1391

عکسهای عروسکم

سلام عروسکم امروز می خوام چند تا دونه از عکسهای قدیمیتو واست بذارم وای که چقدر جیگری عزیزم . این عکس مال دورانیه که موهای نازنینت فرفری وبلند بود. اینجا هم خونه عمه بابایی عمه نازیه که بعد از کلی بازی ساعت 2 شب روی مبل خوابت برد البته دوست نداشتی بخوابی عمو سعید بهت گفت برو تو بغل مامانیت بخواب و از اونجایی که شما کمی از عمو سعید حساب میبری اومدی وبعد ازگذشت 3دقیقه فورا خوابت برد آخه خیلی خسته بودی گلم .وای که چه ناز خوابیدی وقتی می خوابی مثل فرشته ها میشی واگر کسی از شیطنت هات خبر نداشته باشه میگه آخی این بچه چقدر آرومه. قربونت برم کوچولوی من که مثل فرشته ها خوابیدی. این دوتا عکس هم مال...
14 مهر 1391

کتابهای گل پسرم

سلام عشقم امروز میخوام کتابهایی رو که واست می خریم اینجا ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی با دیدنشون دوباره به یاد روزهای شیرین کودکیت بیافتی و برای چند لحظه در دوران کودکیت سیر کنی به امید آنروز  این ٣ تا کتاب زیبا رو بابایی در تاریخ ٢/٥/٩١ واسه گل پسرش هدیه گرفت (دست گلت درد نکنه بابایی مهربونم) این ٣تا کتاب قشنگ رو هم عمه گیتی جون در تاریخ ١٩/٥/٩١ واسه برادر زاده عزیزش هدیه گرفتن البته طاها جون رو هم همراه خودش برده بود به کتاب فروشی.ممنون عمه جونم.   این کتاب رو هم مامان مریم جون در تاریخ٢٧/٥/٩١ واسه طاها جون هدیه گرفتن وشب هم موقع خواب واسه نوه عزیزشون خوندنش. (دست گلت درد نکنه مامانی عزیزم) ...
11 مهر 1391

روزهایی که گذشت.................من عاشق آب بازیم

سلام عسل مامان خوبی قربون شیطون بلای خودم برم که الان لا لا کردی عاشقتم پسرگلم  عزیز دلم ببخشید که خیلی وقته وبلاگت رو به روز نکردم اما امروز اومدم تا خاطرات گذشته ات را برات بنویسم وعکسهاتو بذارم آخه این مدت خیلی درگیر بودم این عکسهایی که میبینی رو تو ماه خرداد وقتی که باردار بودم ازت گرفتم قربون این هیکل ورزشکاریت بشم گذاشتمت تو ظرفشویی یکم آّب بازی کردیم ولی بیرون آوردنت خیلی سخت بود آخه تو از آب بازی سیر نمیشی گلم شما عاشق آب وآب بازی هستی همیشه هر وقت چشم منو دور میبینی میری تو دستشویی ومشغول آب بازی میشی جدیدا هم که یاد گرفتی لباسهاتو در میاری ومیری میشوری خلاصه خیلی شیطون شدی خوشگل مامان راستی اینجا بابایی موه...
10 مهر 1391
1